شش ماهگی ماهان- یلدا

ساخت وبلاگ

 

 (10 دسامبر 2018) دوشنبه (19 آذر 1397)

بعد ظهر ماهان پیش همکلاسی بود و من رفتم دانشگاه و برگشتم دیدم همسری سرما خورده. 

 

( 11دسامبر 2018) سه شنبه ( 20آذر 1397)

باید می رفتم دانشگاه. نهار و آماده کردم خوردیم و ماهان موند پیش همکلاسی. رفتم و زودی برگشتم دیدم همسری حالش خوب نیست. تب داشت. ماهان پیش من موند و همسری زود رفت دکتر و برگشت. یکم گذشت تبش زیاد شد. دوباره رفت دکتر. اینبار بهش آمپول زدن و برگشت. شکر خدا بهتر شد و تبش هم کم شد. یه آش خوشمزه هم درست کردم خوردیم. 

 اولین برف زمستانی امسال بارید.

 

( 13 دسامبر 2018) پنجشنبه (22 آذر 1397)

صبح همسری بهتر بود و رفت دانشگاه. حس کردم مریض شدم. گلوم درد می کرد. ماهان هم آبریزش بینی داشت. جفتمون مریض شده بودیم. از اونجاییکه شب قبل حسابی برف باریده بود منظره زیبایی از پنجره داشتیم. از طرفی اسم اس اومده بود که کارت اقامت ماهان هم تو پست دانشگاه هست و باید تحویل بگیریم. اگه زود تحویل نمی گرفتم دوباره به اداره برگشت می خورد. خلاصه تاکسی گرفتم و  با ماهان دو تایی رفتیم اداره پست و کارتش رو گرفتم. ماهان اولین بار برف دید و با تعجب نگاه می کرد. بعد از اداره پست  هم رفتیم درمانگاه دانشگاه. زنگ زدم همسری که بگم اومدیم درمانگاه، گوشیش زنگ نخورد. یکم گذشت دیدم همسری خودش اومد. می دونست قراره برم درمانگاه خودش اومده بود. خلاصه ماهان رو بغل کرد و منم رفتم دکتر. معاینه شدم و آزمایش خون گرفتن و همونجا جواب رو دادن. دکتر گفت گلوت قرمز شده چیز خاصی نیست. ویتامین و دو تا قرص نوشت. به دکتر گفتم پسرم هم انگار مریض شده. گفت قطره بینی بریز و دماغش رو تمیز کنید. اگه تب کرد ببرید بیمارستان پیش دکتر کودکان. 

 

از مطب دکتر اومدم بیرون، دیدم از سالن صدای ماهان می یاد. کلی ذوق کرده بود. رفتم دیدم اکواریوم و داخلش ماهی ها رو دیده. کلی خوشحال شده بود. 

 

از داروخانه داروها رو خریدیم و بعدش نهار هم خریدیم و زود با تاکسی برگشتیم خونه. 

واسه شام بهتر بودم و سوپ خوشمزه درست کردم. 

 

( 17 دسامبر 2018) دوشنبه (26 آذر 1397) شش ماهگی ماهان

 صبح ماهان رو بردیم پیش دکتر سینان. کنترل شش ماهگی داشت. از اونجاییکه اینجا قرص آهن به بچه ها نمی دند، دکتر گفت هر روز مقداری گوشت باید به ماهان بدم. بعد از معاینه واکسن ها زده شد. سرماخوردگیش بهتر شده بود. بعد از واکسنها برگشتیم خونه .

 

( 19 دسامبر 2018) چهارشنبه (28 آذر 1397)

صبح همسری دانشگاه بود. زنگ زد و خبرداد که با یکی از اساتید کار دارند و نمی تونه بیاد خونه و ماهان رو نگه داره که من برم دانشگاه. به چند نفر از دوستان زنگ زدم واسه چند دقیقه ماهان رو واسم نگه دارند اما هر کسی کاری داشت. خلاصه کسی پیدا نکردم. به همراه ماهان شال و کلاه کردیم رفتیم دانشگاه. باید از دانشجو هایی که تو سمینار شرکت کرده بودند حضور غیاب گرفته و تحویل استاد می دادم. ماهان سرو صدا می کرد خلاصه نتونستم برم داخل سالن سمینار. بیرون، جلو درش منتظر موندم. همسری ده دقیقه فرصت کرده بود  بیاد جلو در اتاق سمینار، همونجا ماهان رو بغل کرد من زود رفتم داخل و برگه حضور و غیاب رو دادم به دانشجوها و زود اومدم بیرون دیدم ماهان بغل باباش خوابش برده. ماهان رو گرفتم و همسری رفت کلاسش. دیدم ماهان خوابه با خودم گفتم، ساکته پس می تونم برم داخل سالن. تا وقتی خوابه صداش در نمی یاد به هر حال. خلاصه با ماهان رفتم داخل و برگه رو از دانشجو ها گرفتم. و چند دقیقه آخر  سیمنار رو با ماهان شرکت کردیم. ردیف آخر نشستم که اگه بیدار شد زود بتونم سالن رو ترک کنم. 

خلاصه حسابی خسته شدم و بعد سمینار با ماهان رفتم برگه رو داخل صندوق پستی استادم قرار دادم و برگشتیم خونه. همسری هم بعد اتمام کلاسش برگشت خونه. 

 

( 20 دسامبر 2018) پنجشنبه (  30 آذر 1397)

صبح ساعت 10من ارائه گزارش شش ماهه پایان نامه رو داشتم.  شب قبل تا ماهان رو خوابوندیم با همسری مشغول پاورپوینت و .. بودیم. کل شب من دو ساعت خوابیدم. همسری هم بعد ظهر ارائه داشت. 

شکر خدا همه چی به خوبی تموم شد. 

 

 

(  21دسامبر 2018) جمعه (  30 آذر 1397 ) یلدا

از شدت خستگی خواب موندیم و یهو بیدار شدم دیدم خواب موندیم. 10 دقیقه مونده بود کلاس همکلاسی شروع بشه. بیدارش کردم و با عجله رفت.

ماهان سینه خیز می ره و اولین تلاشهاش برای چهاردست و پا رفتن شروع شده.

شب یلدا بود. اولین شب یلدای سه نفره.

 

خدایا شکرت...

سرنوشت من...
ما را در سایت سرنوشت من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esarneveshtehman4 بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 19 اسفند 1397 ساعت: 12:08