تولد پسرم ماهان

ساخت وبلاگ
 

(17 جون 2018) یکشنبه (27 خرداد 1397) 

شنبه 26 خرداد از صبح مامانم و من کارهای عقب مونده رو انجام دادیم. هنوز یکمی کارمون موند. قرار بود با همکلاسی باقی کارهای جزئی رو یکشنبه انجام داده و ایشالا دوشنبه  صبح زود ساعت 7:30 جهت انجام سزارین بیمارستان باشیم.

عصری دوستم یلدا اومد دیدنمون. همسری خونه نبود.  حدود ساعت 19 رفت. 

همسری برگشت خونه و شام خوردیم. معده درد خیلی شدید داشتم. رفتیم یکم پیاده روی کردیم. یکم آروم شدم. حدود ساعت 21 کمر درد خفیفی داشتم. کم کم با گذشت زمان کمر دردم بیشتر می شد. مامانم گفت شاید درد زایمان شروع شده. گفتم نه خیلی کمه دردم فکر نکنم درد زایمان باشه.  گفتم کارای عقب مونده دارم که فردا انجام بدم. همسرم هم گفت منم فردا کار دارم و واسه دوشنبه آماده می شم. مامانم گفت اگه نی نی بخواد به دنیا بیاد هیچ کس نمی تونه جلوش رو بگیره و صبر نمی کنه شما کاراتون رو انجام بدید. خندیدیم. ماما چند بار گفت اگه درد داری بریم بیماریشان که گفتم نه خوبم. حدود ساعت 23:45 رفتم مسواک زدم که واسه خواب آماده بشم که حس کردم درد کمرم خیلی زیاد شده و نشانه زایمان رو حس کردم. خیلی هول شدم. 

دست پاچه گفتم پاشید بریم بیمارستان. در حالیکه دستام می لرزید به دکترم زنگ زدم و حالم رو گفتم. گفت زود برید بیمارستان منم می یام. 

با عجله ساک خودم و نی نی رو برداشته و رفتیم بیمارستان . به محض ورود به بیمارستان یه آقا تو ورودی اسمم رو پرسید تا اسمم رو گفتم گفت برید طبقه دوم. رفتیم و سریع پرستار اومد و دستگاه NST رو به شکمم وصل کرد. هم صدای قلب نی نی رو می شنیدیم و هم درد زایمان ثبت می شد. فاصله بین دردها کم شده بود. پرستار از برگه عکس گرفت و به دکتر فرستاد. آونم تلفنی گفت که دارم می یام. حدود ساعت 2:15 یکشنبه 27 خرداد دکترم اومد و معاینه کرد و گفت نی نی تلاش می کنه به دنیا بیاد اما نمی تونه. دیگه صبر نمی کنیم که دردت بیشتر بشه آماده بشید برای سزارین.  به همسرم هم گفت اگه بخوای می تونی بیای اتاق عمل. اگه فیلم بردار یا عکاس هم دارید بیاد. گفتیم نه نداریم، همسرم خودش قرار بود عکس و فیلم بگیره. مامانم لباس‌های نی نی  رو تحویل پرستار داد. دردم زیاد بود و انگار تو خواب و بیداری بودم. همسری کارهای اداری رو انجام داد. حدود ساعت 2:30 رو تخت من رو داخل آسانسور بردن نفهمیدم کدوم طبقه رفتیم. دکترم دستم رو گرفت و بهم روحیه داد و گفت نترس. لبخند قشنگش آرومم کرد. تو اتاق عمل گفتن بلند شو و بشین. از کمرم اپیدورال کردن. یهو کمر دردم رو حس نکردم. بین خواب و بیداری بودم. یهو خوابم برد. حس کردم سالها خوابیدم. گویا چند ثانیه خوابم برده بود. 

حس کردم یکی محکم دست راستم رو محکم گرفته، نگاه کردم دیدم همسرم هست. موهاش پوشیده بود ماسک هم داشت. لباس مخصوص تنش بود. از چشماش و نگاهش شناختم. دیدنش کنارم خیلی آرومم کرد. حس کردم یهو شکمم خالی شد. صدای گریه پسرمون رو شنیدیم. حس خیلی خیلی قشنگی بود. همسرم محکمتر دستم رو گرفته بود. پسرم رو بردن طرف چپم و تمیز کردن. بعد آوردن کنارم. از لپش بوس کردم. آون لحظه اصلا قابل توصیف نیست. 

بعد ماهان رو بردند و همسرم هم رفت. دکترم حالم رو پرسید. گفتم خوبم. 

حدود ساعت 4 از اتاق عمل بردن آسانسور و از اونجا هم اتاق 202. مامانم و همسرم و پسرم منتطر بودند. سرم و دارو و.... 

یه جعبه ای بهم دادن که سیمی به کمرم و یه چیزی هم به شونم وصل بود. سر در نمی آوردم چی بودن. بهم گفتن وقتی حس درد کردم دکمه جعبه رو بزنم. حس پاهام کم کم برگشت اما کمر و شکمم بی حس بود و به محض احساس درد دکمه رو می زدم. گویا ماده بی حسی داخل جعبه بود. 

اینجا بعد زایمان اتاق رو تزیین می کنن. اگه نی نی دختر باشه مامان لباس صورتی می پوشه و نی نی هم صورتی و مامان و دختر  روبان صورتی به موهاشون می زنن. روی در و کنار تخت هم با تور و بادکنک صورتی تزیین می کنن. اگه نی نی پسر باشه همون تزیینات اما آبی هست. مامان نی نی، رو موهاش روبان آبی می زنه و نی نی هم لباس آبی و بدون روبان. کسی هم ملاقات بیاد شکلات  تزیین شده میدن. دختر باشه صورتی و پسر باشه آبی. 

ما هم تزیینات آبی رو انجام دادیم.

حدود ساعت 9 صبح پرستار اومد کمک کنه برای بار اول از تخت بیام پایین. به لطف جعبه بی حسی که داشتم اصلا دردی حس نمی کردم. مامانم و پرستار دستم رو گرفتند و اومدم پایین تخت. سر گیجه خیلی خیلی شدید گرفتم. چشمام سیاهی می رفت و اصلا نمی تونستم تعادل خودم رو حفظ کنم.  شدیدا عرق کردم و بعد پرستار گفت دوباره برگرد تخت.  چند ساعت دیگه باز یه پرستار دیگه اومد همین مراحل تکرار شد. به سختی راه رفتم. 

از سونت و شیاف اصلا استفاده نکردند. به لطف جعبه بی حسی سر پا بودم و دردی حس نکردم. فقط اولین راه رفتنم خیلی سخت بود آونم از درد نبود، فقط سرگیجه داشتم. 

پرستارها حسابی بهم می رسیدند. هر چند ساعت هم می اومدند و پسرم و پوشاک جدید از مامانم می گرفتن و می بردند و پسرم رو معاینه می کردند و تمیزش می کردند و بر می گردوندند. 

اینجا رسم دارن که واسه زاعو شربت خاصی می دند. بهش می گن شربت زاعو از طرف بیمارستان یه شیشه بزرگ و پر از شربت آورند. خیلی خوشمزه بود. 

هر روز صبح هم دکتر اطفال  می اومد و همه نوزادها رو معاینه می کرد. منم می رفتم از پشت شیشه نگاه می کردم. بعد دکتر می اومد بیرون و بهم می گفت همه چی خوبه شکر خدا. از یکشنبه  ساعت 1 بامداد تا سه شنبه ظهر  ساعت 14 بیمارستان موندم. البته برای سزارین دو  شب بیمارستان می مونن اما دکترم گفت چون تو نصف شب عمل شدی اون شب اول رو حساب نکردند و برای همین تا سه شنبه موندم. همکلاسی هم شبها می رفت خونه و طول روز می اومد پیشمون. 

دوشنبه صبح یه پرستار مخصوص اومد و در مورد نحوه شیر دهی به نوزاد آموزش داد. خانم خیلی مهربون و خوش برخوردی بود. 

یکشنبه بعد ظهر هم چند تا از دوستان ایرانی اومدن ملاقاتم. 

(19 جون 2018) سه شنبه ( 29 خرداد 1397)

صبح دکترم اومد و معاینه کرد و گفت مرخصی. بعد دکتر اطفال اومد و ماهان رو معاینه کرد و گفت خوبه فقط خیلی کم زردی داشت که گفت فقط شیر مادر بخوره و نذار سه ساعت بیشتر بخوابه. رفع می شه. 

قطره ویتامین D هم داد و گفت به مدت یک سال هر روز سه قطره بریزم دهنش. 

واسه پنجشنبه هم وقت دادن هم دکتر خودم معاینم کنه و هم دکتر  اطفال ماهان رو. 

ساعت حدود 14 کارهای اداری تموم شد. از طرف بیمارستان یه ست نوزادی به ماهان هدیه دادند. گواهی تولد و پرونده کامل بهمون دادند. من و مامانم و همکلاسی و ماهان برگشتیم خونه. رسیدن به خونمون حس خیلی قشنگی داشت. 

طبقه همکف خونمون اداره هست و به محض رسیدنمون خانمها اومدن جلو در و کلی تبریک و شادی و سر و صدا شد. همسر واسه همشون شکلات داد. و بعد رفتیم خونمون که طبقه دو هست. 

(21 جون 2018) پنجشنبه ( 31 خرداد 1397)

صبح همکلاسی دانشگاه بود. من و مامانم و ماهان رفتیم بیمارستان. اول دکتر ماهان رو معاینات کرد. گفت زردی تقریبا رفع شده. همه چی خوبه  واسه یک ماه دیگه وقت داد.

بعد رفتم دکتر خودم معاینه کرد. گفت همه چی خوبه شکر خدا. 

گفت B12 رو ادامه بده. ویتامین D و مولتی ویتامین قبلی رو ادامه بده. چیز دیگه ای نگفت. در مورد استفاده از گن پرسیدم گفت لازم نیست. گفت کوچیک شدن رحم و شکم یهو نیست. به مرور با شیردهی کوچیک می شه. 

عصری همکلاسی رفت فرودگاه دنبال مادرش. مامان همسری با کلی هدیه اومد. دستش درد نکنه. 

(28 جون 2018) پنجشنبه ( 7 تیر 1397)

چند تا از دوستانم هماهنگ شدن بیان دیدنم. سه تا اهل ترکیه. یکی اهل ایران  یکی دیگه اهل هندوستان. 

از صبح من و مامانم و مامان همسری آماده شدیم. من شیرینی دانمارکی و کیک و دسر درست کردم و مامانها خونه رو مرتب کردند. در آخر هم خودم رو مرتب کردم و لباس‌های ماهان رو عوض کردم. 

( 2 جولای 2018) دوشنبه ( 11 تیر 1397)

صبح زود همسری مادرش رو برد فرودگاه که برگرده وطن. 

همسری دنبال گرفتن کارت ملی و پاسپورت ماهان هست. که بعدا اقامت بگیریم. منم پیگیر گرفتن بیمه ماهان هستم. اقامت من و همسری هم رو به اتمام هست. کلی کار اداری داریم که انجام بدیم. 


موضوعات مرتبط: خاطراتِ من ، بارداری

سرنوشت من...
ما را در سایت سرنوشت من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esarneveshtehman4 بازدید : 33 تاريخ : يکشنبه 24 تير 1397 ساعت: 18:18